مردی که از مادرش متنفر بود

میلاد ظریف
masih_hedayat@yahoo.com

مردی که از مادرش متنفر بود

نوشته: میلاد ظریف

10 دی

تفاله های چای را که در لیوان فشار می دادم مثل دیروز مارمولک سبز رنگ ذهنم ازدالان لانه اش به بیرون سر کشید و خندید.چای تمام شده بود و حوصله چای درست کردن نداشتم.

در زدند.

- تق تق تق

تفاله ها را بیشتر از پیش در دستم فشار دادم.

- تق تق تق

دستم را که مشت کرده بودم باز کردم.به تفاله ها خیره شدم.

- تق تق تق

پستچی بود.او تنها کسی بود که بیش ازدوباردرمی زد.تفاله ها را توی لیوان ریختم.در را که باز کردم پستچی مثل هر روز روی موتور جلوی در ایستاده بود.روزنامه آن روز را آورده بود.

او هم مثل هر روز نبود.بر عکس روزهای پیش که خیلی جدی به نظر می رسیدیا سعی می کرد به نظر برسد امروز تا مرا دید خندید و سلام کرد.روزنامه را به طرفم گرفت.روزنامه را که از دستانش گرفتم او هم موتورش را گاز داد و رفت.به سر کوچه هم که رسیدسر بر گرداند و باز لبخند زد.پشت میز اتاقم که نشستم هنوز به فکر لبخندهای بی دلیل آقای پستچی بودم. بی دلیل و به نظرم خیلی وحشتناک می خندید! لبخندهای روی صورت آقای پستچی را که تبسم می کردم ترسی سر تا پای وجودم را می گرفت.لبانش که از هم جدا می شد و کش می آمد هر لحظه فکر می کردم مثل این فیلم های هیولایی همین الان به طرفم حمله ور خواهد شد.

روزنامه هم مثل هر روز تیترش یک تیتر سیاسی بود.همان دعواها « همان خط و نشان ها »همان حرفهای همیشگی که به نظرم هر روز از روز قبلی پوچ تروبی معنی تر به نظر می رسیدند. یکی یکی صفحه های روزنامه را ورق زدم.هیچ وقت یاد ندارم به صفحه ای از روزنامه دلخوش کرده باشم.همین طور برگه های روزنامه را ورق می زدم و به هر صفحه تفننی نگاهی می انداختم وفقط و فقط تیترها را می خواندم:

تیتر صفحه حوادث:زنی که هفت روز کنار مردگان خوابید!


11دی

همیشه فکر می کردم اگر روزی خبر مرگ کسی را برایم بیاورند-آن هم عزیزی-اول شوکه می شوم و چند دقیقه ای و یا چند یاعتی خیره به روبه روصداها و ها یوهویها را به هیچ می گرفتم.خیره می شدم شاید به زمین ترک خورده و یا شاید به مورچه ای که چند مترآن ورترچیزی بزرگتر از خودش را می کشید.


ولی امروز وقتی آن مرد گفت مادرت مرد!" نه گریه کردم و نه خیره به زمین ترک خورده شدم چه برسد به آن که مورچه بارکشی را ببینم.در خانه مثل هر روز نشسته بودم پشت میز و مشغول بازنویسی آخرین رمانم بودم که تلفن زنگ خورد.

گوشی را که برداشتم اول به خیالم کسی دارد می خندد.ولی نه... صدای خِرخِرگوشی تلفن را با خنده هولناکی اشتباه گرفته بودم:

- سلام آقا؟!منزل فخر الدینی

- بله؟!...شما؟

- شما پسر خانم رخشید فخرالدینی هستید؟

- بله ؟! چه طور مگه...شما؟

- من از پزشک قانونی زنگ می زنم متأسفانه...

برایم گفت که جسد مادر را 10 روز پیش کنار تابوتی در سرد خانه پیدا کرده اند و خیلی این دروآن درزدند تا شماره خانه را گیر آوردند.آن طور که می گفت به غیر ازیک تکه روزنامه مچاله شده هیچ چیز دیگری همراه مادر نبوده.در آخر هم گفت که باید برای تکمیل پرونده و شناسایی و تحویل جسدبه آن جا بروم.البته در لابه لای حرف هایش چندین بار گفت:«بقای عمر شما"غم آخرتون باشد"

و من فکر کردم که آخرین بارکی و کجا این جمله را شنیدم؟

13دی

مراسم آسان تروسریع ترازآنچه که فکر می کردم برگزار شد.در یک ظهر زمستانی که آسمان پر بود از ابرهای سیاه و در هم رفته مادر را در گور گذاشتم.همه آمده بودند.آنهایی که باید می آمدند و آنهایی که نبایند می آمدند.و کسانی که من غریب می یافتمشان.آدم هایی که اشک می ریختند و آدم هایی که مات و مبهوت به گورها و خاک نگاه می کردند.

همیشه در همچین مواقعی فکر می کردم که چرا بعضی ها گریه می کنند و بعضی ها فقط وفقط خیره می شوند.وهمیشه به هیچ جوابی نمی رسیدم.در همان موقع که گورکن بیلش را در تله ای از خاک می کرد و آن را در هوا روی جسد مادرخالی می کرد چشمانم به آسمان ابری افتاد و فکر کردم که آسمان هم قهرش گرفته که نمی بارد. در همین فکر و خیالها بودم که کسی آرام در گوشم نجوا کرد که "مردی با شما کار دارد آقا!" وبا اشاره انگشت سبابه اش که به پشت سر چرخانداورا نشانم داد. مرد سیاه چهره بود و لاغر اندام. چشمانش گود افتاده و ابروهایش پر پشت بود. به چشمانم زل زده بود و چیزی زیر لب زمزمه می کرد. واضح نبود چه چیز می گوید. ولی نمی دانم با زمزمه کردن او چرا برایم کلمه ای مثل خیانت تداعی می شد. دست راستش را جلو آورد. لرزش داشت. تکه روزنامه ای را جلویم گرفت. تکه روزنامه را از دستش بیرون کشیدم. لنگ لنگان دور شد. تکه روزنامه را تاه کردم و در جیبم گذاشتم. بر سر گور که بر گشتم دیگر از بیل های پر از خاک گورکن که در گور می ریخت خبری نبود.گورکن کافور می ریخت و مردمی که آمده بودند یکی یکی کنار قبر نشستند و لبهایشان را تکان می دادند. یاد زمزمه های زیر لب مرد سیاه چهره افتادم.

یکی یکی دوتا دوتا دسته دسته به طرفم آمدند و تسلیت گفتند و دور شدند. بعضی ها هم آغوششان را به رویم باز می کردند و حسابی روی شانه هایم اشک می ریختند و چیز هایی می گفتند. و من به این فکر کردم که آخرین بار کی در آغوش کسی گریه کردم. گور کن چند متر آن ورتر گوری تازه می کند. آخوند بر سر گوری تلقین می خواند.

14دی

چای را که خوردم محو تماشای تفاله های ته فنجان شدم که حلزون وار دور یک تکه تفاله حلقه زده بودند. از صبح یک ریز تلفن زنگ می خورد. می ترسم گوشی را بردارم. هیچ وقت فکر نمی کردم که روزی برسد که این قدراز صدای تلفن در آن روز وحشت زده بشوم. می ترسم خبر مرگ دیگری را بدهند. ولی هر چه فکر می کنم بیشتر از پیش در می یابم که دیگر هیچ کس برایم نمانده. من ماندم این خانه این قلم و این دفتر چه که هر روز می نویسم بدون آن که بدانم و بفهمم برای چه؟مادری داشتم که ماهی یک بار می رفتم سراغش و آن زمان موقعی بود که از همه جا رانده شده بودم و فکر می کردم مادر می تواند ما منی باشد و یاوری!به یاد داشتم که مادر همیشه درزیر سایه درختان سرو بزرگ و به قول مادر- پیرهای سبکبال می نشست- مادر عصرها را تا پاسی از شب در آن جا سر می کرد. چون نه از صبح خوشش می آمد و نه ظهر. همیشه می گفت مقدس ترین ساعات روز عصرها هستند. ومن هم معمولإ عصرها سراغ مادر می رفتم.

در حیاط بزرگ خانه در زیر درختان انبوه سرو می نشست و چیزی می خواند و یا به چیزی که هیچ وقت نفهمیدم چیست؟ خیره می شد. همیشه همین که در بالای سرش ظاهر می شدم و سلام می کردم و او را با سلام گفتنم از دنیای خیالی اش جدا می کردم احساس سر افکندگی و پوچی بیشتری می کردم. و همان طور که نگاهم می کرد و جواب سلام را می داد بیشتر از پیش در می یافتم که او ازم متنفر شده! نمی دانم اصلا چرا فکر می کردم او از من متنفر است. و چشم دیدن دوباره ام را ندارد. شاید به خاطر مارمولک سبز رنگ ذهنم است که مثل امروز همیشه در گوشم می خواندکه:

" مادرت از تو متنفر است"

و مثل امروز که باز سر از دالان تنگ و تاریک لانه اش بیرون کرد و گفت:

" مادرت ازت متنفر بود. ولی دیگر خیالت آسوده که دیگر نیست تا بروی پیشش و هر بار در تمام مدت دیدارت با او به این فکر کنی که چرا مادرت ازت متنفر است؟"

در تمام مدتی که پیش مادرم بودم حرف های زیادی بین مان رد وبه در نمی شد. گاهی از کتابی که خوانده بود می گفت و من هم اگر کتاب را خوانده بودم که معمولن نخوانده بودم در موردش کمی صحبت می کردیم . مادر کتابهای عجیب و غریبی می خواند. و کتابهایی که من اصلن دوست نداشتم حتی نام نویسنده اش را بشنوم و به زبان بیاورم.

یادم است مثل همیشه در عصر یک روز پائیزی که از اداره خسته بر می گشتم تصمیم گرفتم سری به مادر بزنم. کلید را در در چرخاندم . در را که باز کردم در محوطه حیاط پشت به من درزیرهمان سروهای پیرحیاط بر روی صندلی چوبی روسی لمیده بود. غوز کرده سر به زیر داشت . حدس زدم که چیزی می خواند. کلاغ ها آن روز بیشتر از پیش غار غار می کردند. فکر کردم تعدادشان هم خیلی بیشتر شده باشد. صداها یک لحظه هم قطع نمی شد.

- غار غار غار ... غار غار غار

آن روز برای اولین بار بود که از خانه می ترسیدم. نمی دانم چرا؟ اصلا هم در باره اش فکر نکردم که چرا آن روز تا موقعی که خداحافظی کردم همه اش منتظر این بودم که کلاغ های بالای سرمان هر لحظه به طرفمان حمله ور شوند.

مادر تا مرا دید خودش را جمع و جور کرد و لبخندی بر لبش نقش بست:

- سلام چه خوب شد که اومدی... از صبح که از خواب بر خواستم می دانستم که امروز عصر زیبایی را در پیش رو دارم. عصر زیبایی است مگر نه؟!

و منتظر جوابم هم نماند و دوباره بر روی کتاب خم شد و خواند.

ولی جوابی دادم. چیز بی سر و تهی را گفتم. چیزی شبیه :" ممکن است و یا تا طلوع" و او هم هیچ نگفت. صورتش هم هیچ تغییری نکرد. همیشه این خصیصه مادر را تحسین می کردم و به همان اندازه هر دفعه شگفت زده می شدم. در جواب هر حرف غیر معقول و هر حرکتی حالت عادی خود را حفظ می کرد. باید بگویم هیچ وقت مادر را در حالت عصبی ندیدم. آن روز تا یک ساعت بعد که دست بر روی شانه های مادر گذاشتم و گفتم:

" دارم می روم؟ کاری نداری؟ " همان چند کلمه بین ما ردوبدل شد و بقیه اش سکوت بود و غار غار کلاغی ...

و او هم مثل همیشه بدون اینکه چیزی بگوید و بخواهد آهی کشید و کتابی را که تاآن موقع مشغول خواندنش بود را بست و به کلاغ های بالای سرمان نگاه کرد.

- غار غار غار

همیشه در آن لحظه فکر می کردم که کلاغ ها شبها هم مهمان مادر هستند. و لابد مادر برایشان خشمزه ترین غذاهایی را که بلد است درست می کند و کلاغ هایی را مجسم می کردم که بر سر میز بر روی صندلی های اشرافی نشسته اند و غار غارشان حکم این را دارد که خانم فخرالدینی غذا را زودتر بیار! کلاغ ها چه غذایی را دوست دارند؟!

15دی

هفت روز بود که خودم را درآئینه ندیده بودم. ساعت از سه نیمه شب گذشته بود که از رختخواب بلند شدم. 4 شب است که خوابم نمی برد. کورمال کورمال خودم را به دستشویی رساندم. چراغ را که روشن کردم حس کردم دستی در آئینه فرو رفت و محو شد. حتی به نظرم دست خیلی ظریفی بود با انگشتان کشیده.

صورتم لاغر تر و کشیده تر به نظر می رسید. کشیده تر و لاغر تر از هفت روز پیش. همیشه از آئینه متنفر بودم.

روزی مادر بدون هیچ مقدمه ای همان طور که بر روی کتاب خم شده بود و کلاغ ها غار غار می کردند رو به من کرد و گفت:

- صادق تو از آئینه متنفری .

و دوباره مشغول خواندن کتاب شد. آن روز " چنین گفت زرتشت" را می خواند.لخش اصلا سئوالی نبود ولی من در ذهنم دنبال جوابی می گشتم و گفتم:

- آئینه از من بدش می آید.

و او مثل همیشه هیچ نگفت. و همین هیچ نگفتنش بود که من دوست داشتم. در آن لحظه تمام کلاغ های که بر شاخه های در ختان سرو نظاره گر گفتمان مان بودند با هم خواندند:

- غار غار غار

دلم می خواست در آن لحظه تمام کلاغ ها و تمام پرندگان آن خانه بر سر مادر بریزند و حتی دلم می خواست چشمان مادر را از حدقه و زبانش را از حلقومش بیرون بکشند!

صدای جیغی از دور می شنیدم و یا شاید فکر می کردم می شنوم. انگار کسی طلب کمک می کرد. شیر آب را باز کردم. سرم را زیر آب گرفتم . صدای جیغ دوباره بلند شد. سرم را از زیر شیر آب بیرون کشیدم. صدای جیغ دیگر شنیده نمی شد. نگاهم به آئینه افتاد. صورتی سبزه با چشمان کشیده و گود افتاده و ریش بلند انتری بود که همیشه ازش فراری بودم. شاید برای همین بود که هیچ وقت دوست نداشتم در آئینه خیره به خودم زل زنم. همیشه به نظرم آدم هایی که دقایقی برای نگاه کردن و خیره شدن به خودشان در آئینه خیره می شوند خیلی از خود راضی و متکبر می آمدند. یادم می آید آن روزی که مادر در مورد تنفر من از آئینه ازم سئوال کرد موقع خداحافظی همان طور که پا روی برگهای زرد رنگ روی زمین می گذاشتم و به سمت در می رفتم با خودم چند مرتبه تکرار کردم :

- دروغ گوتر از آئینه وجود ندارد!

و به نظرم در آن وقت مادر بالاخره سر از کتاب بلند کرده و به من که می رفتم نگاه کرده و حتی اشکی ریخته.

16دی

دیشب را تا صبح بیداربودم وبعدازخوردن چای،چایی که 24ساعت ازدرست کردنش می گذشت.به اداره رفتم.همه چیزمثل روزه های یش بود.آدم هاهمان وآدمها آسمان همان رنگ،ساعت هاهمان ساعت ها.ساعت7صبح تا12ظهرکاروفقط کار12تا 1 ظهرناهار. 1 تا 7 کاروفقط کار.عقربه هاهم مثل همیشه به دنبال هم همیشه دوست داشتم آن روزراببینم که عقربه های تمام ساعت های این کرهءخاکی دستشان به دست هم برسدوهمیشه ازخودم سوال می کردم وقتی به هم میرسندآن وقت چه؟چه بهم خواهندگفت. شاید به خاطر همین است که در روز چند مرتبه هر سه عقربه را روی عدد 12 می آورم و ساعت را از کارکردن می اندازم. خوب به صفحه ساعت نگاه می کنم. هیچ وقت نفهمیدم آن لحظه چه به هم می گویند. هیچ وقت!دریغ از فهمیدن یک کلمه از حرف های رد وبدل شده؟اصلا حرفی رد وبدل می شود؟!

برای یک لحظه چشمانم را روی هم گذاشتم و خوابم برد. دیدم که در دریا شنا می کردم. دریا آرام بود. نسیم خنکی می وزید. شنا می کردم که یک لحظه حس کردم پایم را نمی توانم تکان دهم. هر چه سعی کردم نمی توانستم تکان بخورم. نیرویی داشت من را به پائین می کشاند. همان طور که دستهایم را در هم تکان می دادم مردمی را دیدم که در لب ساحل برایم دست تکان می دادند. دستهایم را تکان می دادم و با این کار انگار بیشتر فرو می رفتم. فریاد می زدم ولی مثل این بود که به غیر از خودم کسی صدایم را نمی شنید. صدا در گوشهایم انعکاس پیدا می کرد. همان طور دست وپا می زدم و مردم لب ساحل برایم دست تکان می دادند.

وقتی از خواب پریدم صدای جیغ آمبولانسی از دور شنیده می شد. وحشت دارم فکر کردم که مثل شبهای پیش کاش اصلا نمی خوابیدم و فقط این دفتر چه را سیاه تر می کردم از حروف و کلمه ها. کلمه هایی که فکر می کنم راز گشایند.

دلم هوس مادر را کرده. هیچ وقت چه آن موقع که زنده بود و حتی وقتی خبر مرگش را آن مرد ندیده از پشت تلفن بهم داد این قدر احساس دلتنگی نکرده بودم.

دلم می خواهد از این خانه بیرون بروم. ولی قبل از آن باید چیز هایی بنویسم . به خودم می گویم شاید دیگر مجال نوشتن پیدا نکنم. در برگه سفیدی که روی میز است خیره می مانم.جملات را در ذهنم مرتب می کنم و قلم را که در کنار میز افتاده است را بر می دارم و این طور می نویسم:

" سالیان سال است از همه چیز متنفر شده ام. روز به روز تعداد چیزهایی که تنفر من را نسبت به خودشان بر می انگیزند بیشتر و بیشتر می شوند. اولین بار فکر می کنم از آینه متنفر شدم. شاید سنم به تعداد انگشتان دو دستم هم نمی رسید. آن روز را خوب یادم است نصفه شب بود. مثل الان ماه بود. ستاره ها بودند و نبودند. تشنه ام بود. در راهرواز درز در نور چراغ اتاق مادر روی زمین افتاده بود. آن شب تشنگی را فراموش کردم و از درز در مادر را دیدم که بر روی تخت دراز کشیده بود و یک دستش را بر روی پیشانی اش گذاشته بود و در دست دیگرش سیگاری روشن بود و می سوخت.

پای راستش از روی تخت به پائین افتاده بود. پای سفید و بی مویش آن روز مرا برای ولین بار وسوسه کرد. بعد ها که کمی بزرگتر شدم از دوستان هم کلاسی ام که یکی یکی اولین خا طرات سکس شان را تعریف می کردند فهمیدم که به این می گویند شهوت . آن روز من هم می خواستم و دوست داشتم اولین تجربه سکس ام را یا خاطره ای از اولین سکس ام را تعریف کنم ولی من که تجربه این کار را نداشتم و ترجیح دادم قضیه آن شب را برایشان تعریف کنم.

آن شب مادر با آن دامن کوتاه نارنجی رنگش در درونم انقلابی به راه انداخت که تا چند سال درگیرش بودم.

شورت قرمز رنگ مادر بیش از هر چیز دیگری نگاهم را به خودش جلب کرد. ناگهان دستی روی صورت مادر کشیده شد. دست پدر بود. یادم می آید موقعی که پدر را به خاک می سپردیم فقط وفقط دستش را نگاه می کردم. مادر آن موقع هم هیچ نمی گفت. او جزء آدمهایی بود که از خبر مرگ عزیزی شوکه می شد وخیره به نقطه ای. نقطه ای که هیچ وقت نفهمیدم چیست؟ کجاست؟

دست پدر، بزرگ بود. با انگشتان کشیده. روی مادر خم شد و صورتش را بوسید. بعدتمام بدن مادر را غرق بوسه کرد. آن موقع مادر جوان بود و زنی زیبا بود. با موهای بلند و یک دست مشکی که تا زیر کمرش می رسید. در تمام این مدت فکر و ذهنم به شورت قرمز رنگ مادر بود و در همین افکار غوطه ور بودم که پدر دامن مادر را درآورد. دیگر فقط رنگ غالب ذهنم قرمز بود.دیگر فقط قرمز بود. قرمز. همان وقت بود که احساس تهوع بهم دست داد. در دستشویی هر چه عق زدم بی فایده بود. یک حس تهوعی بود که دیگر آن حس را نداشتم. ولی دلم می خواست بالا بیارم. تمام چیزهایی را که خورده بودم. حتی آن شکلات خوشمزه ای را که از دو روز قبل مادر وعده اش را بهم داده بود و آن روز در راه برگشت به خانه برایم خریده بود. آن شب ساعتها در آئینه به خودم زل زدم. و کلمه هایی را که جلوی آئینه مرتب تکرار می کردم و مرتب می گفتم:

" شورت قرمز مامان – شورت قرمز مامان...." حتی از بخار آب گرم که بر روی آئینه نشسته بود هم استفاده کردم و نوشتم:" شورت قرمز مامان" بعد از چند دقیقه بدنم کرخت شد. مثل اینکه با سرنگ یک چیز را از بدنم بیرون کشیدند. آن شب تا صبح در رختخواب غلتیدم و گریه کردم.

آن روز همه بچه ها خندیدند. هیچ وقت نفهمیدم چرا خندیدند؟!

از آن روز به بعد هیچ وقت یاد ندارم بیش از چند ثانیه آن هم زمانی بود که برای مراسمی دعوت می شدم. که به انگشتان دو دست هم نمی رسید در آئینه خیره شده باشم.

...و آخرین چیزی که ازش متنفر شدم مادر بود. این یکی را هیچ وقت نفهمیدم و دوست ندارم بفهمم چرا و چگونه این تنفر در من ریشه دواند؟ همان طور که نفهمیدم چطور از آئینه متنفر شدم؟ شاید به خاطر اینکه رویش نوشتم"شورت قرمز مامان"در آخر هم بر روی برگه درشت نوشتم:

و تو آقای پستچی ! توئی که هر روز می آیی. بیش از دو بار در می زنی و روزنامه را می دهی و می روی. به سر کوچه که می رسی می پرم بیرون و صدایت می کنم ولی دیگر دیر شده. تو رفته ای و صدا زدن من بی فایده است تو دیگر صدای منو نمی شنوی؟ همیشه خواستم بدانم چرا بیش از دو بار در زدی؟ ولی همیشه تو رفتی و من ماندم نجوای صدا در گوشهایم:

- آهای آقای پستچی

در خانه را که می بندم کاغذ را لای در می گذارم و تکه روزنامه را که بعد از باز کردنش چشم هر بیننده ای را متوجه تیتر درشت خودش می کند هم لای کاغذ گذاشتم.

به طرف قبرستان راهی می شوم. مرد سیاه چهره در قبرستان منتظرم است. چه دستهای پهن و بزرگی داشت. مثل دستهای پدر. دستهایی که در گور خاک خوردند. مثل دستهای مرده شوری که مادر را می شست. زنی چاق با دستهای پهن و بزرگ با انگشتان کشیده. آن جا هم قرمز بود. در روز تشعیع جنازه مادر هم تابوت مادر روی دستها می گشت و چیزهایی می گفتند بعضی ها زمزمه می کردند. من هم چیز هایی زیر لب زمزمه می کردم. شاید می گفتم: "شورت قرمز مامان" باید عجله کنم. حسابی دیر شده. فکر کنم سرد خانه مردشور خانه برای آدم ریز و میزه ای با دستان کوچک و انگشتان باریک و کشیده ای مثل من جا داشته باشد. در آنجا دوستی دارم که اجازه می دهد چند شبی را در آنجا بگذرانم. شاید هم فقط یک روز مهمانشان باشم. مادر که هفت روز مهمانش بود. باید عجله کنم... دوستم منتظر است. حتمن از فرط سرما الان دارد دستهایش را بهم می مالد دستهای سیاه و بزرگش را با انگشتان کشیده مثل دستهای پدر.

16 دی

الان به قبرستان رسیده ام و منتظرم تا به استقبالم بیاید.

دفترچه یادداشتم را از جیب پالتوام بیرون می کشم و در برگه سفیدی که بالایش نوشته 16 دی می نویسم:

امروز دیگر نیستم تا ببینم و بشنوم ولی امروز این طور می گذرد:

" خورشید از پشت آن کوه بیرون می آید. مردم شروع به لولیدن در هم می کنند. پستچی به در خانه ای می آید: تا روزنامه صبح را تحویل آقای صاحب خانه دهد. پستچی همیشه در این خانه را سه بار می زند. کوپه در را می گیرد و آن را به در می کوبد:

- تق تق تق

- تق تق تق

- تق تق تق

پستچی نگاهش متوجه برگه ای در لای در می شود. برگه را بر می دارد و می خواند... تکه روزنامه را که باز می کند تیتر بزرگ روزنامه نگاهش را جلب می کند.

مردی که از مادرش متنفر بود نوشته: صادق فخرالدینی

خورشید تمام مدت را نظاره گر مردمی بود که در هم می لولیدند. عصر که می شود خورشید ترسش به بی نهایت می رسد. پشت کوهی دیگر قایم می شود. ولی در می یابد که رسوا شده است چون جای دیگر خودش را نشان داده. راستی خورشید فردا چه ساعتی طلوع می کند؟



شيراز ۲۷/۴/۸۴

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33097< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي